جغد سیاه
معرفی خواندنی‌ترین کتاب‌ها
دسته بندی: ادبیات کلاسیک

مرگ ایوان ایلیچ

لئو تولستوی
9 دقیقه
مرگ ایوان ایلیچ
7
0
معرفی کتاب
درباره‌ی کتاب «ایوان ایلیچ»
کتاب مرگ ایوان ایلیچ اثر ماندگار لئو تولستوی، در سال 1886 به چاپ رسید و جزو لیست برترین کتاب‌های تاریخ ادبیات به انتخاب انجمن کتاب نروژ قرار گرفت. این اثر روایت مردی به نام «ایوان ایلیچ» است که در زندگی به شدت رنج می برد. ابتدا با زندگی کردن، و سپس در طول روند مرگش. اما وقتی مرگ از راه می‌رسد، او دو احساسی را که همیشه از دست داده بود، تجربه می کند: عشق و سعادت.

نویسنده در «مرگ ایوان ایلیچ» چه می‌خواهد بگوید؟

در نهایت، مرگ ایوان ایلیچ نشان می دهد که با یافتن زندگی و درک ارزشها، می توان پایان را در آغوش گرفت و با مرگ به عنوان یک دوست و نه یک هیولا ملاقات کرد.

افتخارات کتاب مرگ ایوان ایلیچ

مضامین مرگ ایوان ایلیچ

معنا و مرگ و میر. در «مرگ ایوان ایلیچ»، رمانی که جزئیات مرگ تدریجی یک مرد ثروتمند را شرح می دهد، لئو تولستوی انگیزه انسان برای درک معنا در مواجهه با مرگ و میر را مطالعه می کند. همچنین تمرکزش بر موضوعاتی مانند همدلی در مقابل رنجش، طمع و پاکی و فساد و بیماری بوده است.

داستان کتاب مرگ ایوان ایلیچ

شخصیت‌های داستان

ایوان ایلیچ: قهرمان داستان، که در بستر مرگ است. او طی حادثه‌ای بیمار شده و تا لحظه‌ی مرگش لحظات دردناک و تأمل‌برانگیزی را تجربه می‌کند.
گراسیم: پرستار ایوان در زمان بیماری. او تنها کسی است که به ایوان دلداری می‌دهد.
پیتر ایوانوویچ: یکی از نزدیکترین دوستان و همکاران ایوان. در حالی که او فقط به طور خلاصه ظاهر می شود، شخصیت او گویاست، زیرا او فقط به رفتن برای رفتن به مراسم خاکسپاری ایوان اهمیت می دهد. موقعیت اجتماعی بالا. او نماینده روابط ایوان است که چندان صمیمی یا گرم نبود.
پراسکویا فدوروونا گولووینا:همسر ایوان. ایوان او را آزاردهنده و ناامید می‌بیند، و خود محور است و نگران مشکلات خود از نظر بیماری و مرگ ایوان است تا رنج او. دو تا از فرزندانش زنده ماندند، سه نفر مردند.
واسیا: پسر ایوان. حساس و کاملاً، هنوز شیفته سبک زندگی والدین و خواهرش نشده یا درگیر جایگاه اجتماعی نیست. او خودش را در کودکی به یاد ایوان می اندازد، از زمانی که خوشحال بود.

چه ترجمه‌هایی از این کتاب در فارسی در دسترس است؟


ترجمه‌ی سروش حبیبی-نشر چشمه
ترجمه‌ی حمیدرضا آتش برآب-نشر کتاب پارسه
ترجمه‌ی تیمور قادری-نشر  مهتاب
ترجمه‌ی کاظم انصاری-نشر جامی(مصدق)
ترجمه‌ی کیومرث پارسای-نشر تمدن علمی
ترجمه‌ی رضی هیرمندی- نشر وال
ترجمه‌ی مهرداد یوسفی- نشر  باران خرد
ترجمه‌ی صالح حسینی-نشر نیلوفر
ترجمه‌ی یوسف قنبر-نشر کتابسرای میردشتی
ترجمه‌ی حمیدرضا آتش برآب- نشر هرمس

طرفداران مرگ ایوان ایلیچ دیگر سراغ چه کتاب‌هایی بروند؟

کتاب خنده سرخ اثر لیانید آندری‌یف
کتاب شیاطین اثر فئودور داستایوفسکی
کتاب رودین اثر ایوان تورگنیف
کتاب پدران و پسران اثر ایوان تورگنیف
کتاب آخرین روز یک محکوم به اعدام اثر ویکتور هوگو

بریده کتاب ایوان ایلیچ
Separator

یک جرعه از کتاب

و راستی راستی هم چنین بود. به لحاظ افکار عمومی بالا می رفتم، اما به همان نسبت زندگی از من کناره می گرفت. و حالا دیگر کار از کار گذشته است و چیزی جز مرگ وجود ندارد. نکند راستی راستی کل زندگی‌ام غلط بوده باشد؟
مبالغه یعنی چه؟ تویی که نمی‌بینی. او از همین حالا مرده! به چشمانش نگاه کن. بی‌نور بی‌نور. آخر چه‌اش است؟
ولی آخر این‌همه رنج برای چیست؟» و ندا جواب می‌داد: «دلیلی نیست! برای هیچ!»
وحشت پیشین خود را از مرگ، که به آن عادت کرده بود می جست و آن را نمی یافت. «پس کجاست؟ چه مرگی؟» دیگر وحشتی از مرگ نداشت. زیرا دیگر اثری از مرگ پیدا نبود. به جای مرگ روشنایی بود.
ایوان ایلیچ در اواخر این دوران تنهایی، که پیوسته روی کاناپه افتاده و رو به جانب پشتی آن گردانده بود، تنها در دل شهری شلوغ، تنها میان دوستان و خانواده‌های فراوان، تنها چنان، که تنهاتر از آن، نه در ته دریا ممکن بود نه روی زمین، در این تنهایی هولناک، فقط در خیال زندگی می‌کرد و گذشتهٔ خود را وا می‌پیمود.
زندگی یک رشته رنج‌هایی بود که مدام شدیدتر می‌شد و با سرعت پیوسته فزاینده‌ای به‌سوی پایانش، که عذابی بی‌نهایت هولناک بود می‌شتابید.
در مدرسه کارهایی کرده بود که قبلا به نظرش بسیار ننگ آلود می آمد و سبب می شد پس از انجام این کارها از خودش منزجر شود. اما بعدها همین که دید آدم‌های اسم و رسم دار هم دست به چنین اعمالی می‌زنند و به چشم خطا به آن ها نگاه نمی کنند، نه اینکه بگوییم این توانایی را یافت آن ها را درست تلقی کند، بلکه یکسره از یاد ببرد یا از یادآوری آن ها ذره ای هم خاطرش پریش نشود.
Separator

خلاصه کتاب

داستان با مرگ ایوان ایلیچ آغاز می‌شود. شب بعد از مرگ او پتر ایوانوویچ، قاضی و دوست نزدیک ایوان ایلیچ، به خانه ایوان می‌رود تا در مراسم تشییع جنازه او شرکت کند. همسر ایوان، پراسکوفیا، از پتر در مورد استراتژی‌های احتمالی برای حداکثر کردن مستمری دولت متوفی همسرش سوال می‌کند. همسر ایوان، پراسکوفیا، از پتر در مورد استراتژی‌های احتمالی برای حداکثر کردن مستمری دولت متوفی همسرش سوال می‌کند. در راه خروج، پتر با گراسیم، پرستار بیمار ایوان، روبرو می‌شود. پتر می‌گوید که مرگ و تشییع جنازه ایوان اتفاق غم‌انگیزی است، و گراسیم با این دیدگاه که همه روزی می‌میرند، پتر را شگفت‌زده می‌کند.

داستان با پایان زندگی ایوان ایلیچ آغاز می‌شود. گروهی از قضات در اتاق خصوصی دادگاه جمع شده‌اند که پتر ایوانوویچ، قاضی و دوست نزدیک ایوان ایلیچ، خبر مرگ او را اعلام می‌کند. مردان حاضر در اتاق با این فکر تسلی می‌یابند که این ایوان است که مرده است نه خودشان، و نمی‌توانند از فکر ارتقاء و انتقال‌هایی که مرگ ایوان به دنبال خواهد داشت، دست بردارند. آن شب، پتر به خانه ایوان می‌رود تا در مراسم تشییع جنازه او شرکت کند. اما در حالی که به جسد ایوان نگاه می‌کند، از نگاهی که بر چهره اوست، نگاهی سرزنش‌آمیز و هشداردهنده، آشفته می‌شود. همسر ایوان، پراسکوفیا، از پتر در مورد استراتژی‌های احتمالی برای حداکثر کردن مستمری دولت متوفی همسرش سوال می‌کند. در راه خروج، پتر با گراسیم، پرستار بیمار ایوان، روبرو می‌شود. پتر می‌گوید که مرگ و تشییع جنازه ایوان اتفاق غم‌انگیزی است، و گراسیم با این مشاهده که همه روزی می‌میرند، پتر را شگفت‌زده می‌کند.

داستان سپس بیش از سی سال به گذشته برمی‌گردد و با توصیف زندگی ایوان ادامه می‌یابد. ایوان دومین فرزند از سه پسر است و از همه نظر فردی متوسط و عادی است. در حدود سیزده سالگی وارد مدرسه حقوق می‌شود و ارزش‌ها و رفتار افراد با موقعیت اجتماعی بالا را جذب می‌کند. ایوان به عنوان بازپرس در نهادهای قضایی اصلاح‌شده مشغول به کار می‌شود و به استان جدیدی نقل مکان می‌کند. ایوان ازدواج می‌کند و همه چیز به خوبی پیش می‌رود تا اینکه پراسکوفیا باردار می‌شود. با شروع رفتارهای پراسکوفیا که سبک زندگی درست و شایسته مورد احترام ایوان و تایید جامعه را مختل می‌کند، ایوان بیشتر و بیشتر خود را در کار رسمی خود غرق می‌کند و از خانواده‌اش فاصله می‌گیرد. در محل کار، او به خود می‌بالد که تمام دغدغه‌های شخصی را از نظر خود دور می‌کند و در خانه نیز رویکرد رسمی نسبت به خانواده‌اش اتخاذ می‌کند. زمان می‌گذرد و ایوان در رده‌های بالاتر ارتقا می‌یابد.
او انتظار دارد به عنوان قاضی ارشد در یک شهر دانشگاهی منصوب شود، اما از ارتقاء رد می‌شود. ایوان که خشمگین و تحت تأثیر احساس شدیدی از بی‌عدالتی است، مرخصی می‌گیرد و با خانواده‌اش به خانه برادر همسرش در روستا نقل مکان می‌کند. با آگاهی از اینکه حقوقش نمی‌تواند هزینه‌های زندگی خانواده‌اش را پوشش دهد، ایوان برای یافتن شغلی با درآمد بالاتر به سن پترزبورگ سفر می‌کند. او متوجه می‌شود که به دلیل تغییر در اداره وزارت دادگستری، یکی از دوستان نزدیکش به موقعیتی با اقتدار بالا دست یافته است. به ایوان نیز شغل پردرآمدتری در شهر پیشنهاد می‌شود و او با اطلاع دادن این خبر خوب به خانواده‌اش، به تنهایی برای خرید و تجهیز خانه‌ای در آماده‌سازی برای ورود خانواده‌اش، عازم می‌شود. روزی که او برای آویزان کردن پرده‌ها از نردبان بالا می‌رود، اشتباهی قدم برمی‌دارد و می‌لغزد و پهلویش به قاب پنجره برخورد می‌کند. با این حال، این آسیب جدی نیست و ایوان از ظاهر نهایی خانه بسیار راضی است. او به زندگی جدید خود عادت می‌کند و به بازی بریج علاقه‌مند می‌شود.
ایوان شروع به تجربه ناراحتی در سمت چپ خود و طعم غیرمعمول در دهانش می‌کند. این ناراحتی به تدریج افزایش می‌یابد و به زودی ایوان هم تحریک‌پذیر و هم اهل مشاجره می‌شود. پزشکانی که ایوان به آن‌ها مراجعه می‌کند، همگی در مورد ماهیت بیماری اختلاف نظر دارند و ایوان افسرده و ترسیده می‌شود. حتی کارت بازی هم جذابیت خود را از دست می‌دهد. وضعیت جسمی ایوان به سرعت رو به وخامت می‌گذارد. یک شب که تنها در تاریکی دراز کشیده است، اولین افکارش در مورد مرگ به سراغش می‌آید و او را وحشت‌زده می‌کند. او متوجه می‌شود که بیماری‌اش نه مسئله سلامت یا بیماری، بلکه زندگی یا مرگ است. پراسکوفیا نمی‌فهمد و نمی‌خواهد وضعیت شوهرش را درک کند، و ایوان به سختی می‌تواند نفرت خود را نسبت به او سرکوب کند. ایوان می‌داند که در حال مرگ است، اما نمی‌تواند تمام پیامدهای مرگ خود را درک کند. او سعی می‌کند با ایجاد موانع، فکر مرگ را از ذهن خود دور کند، اما مرگ بی‌وقفه او را آزار می‌دهد. در میان این رنج، گراسیم، خدمتکار دهقان ایوان، وارد صحنه می‌شود. گراسیم که وظیفه کمک به ایوان در دفع فضولاتش را بر عهده دارد، به زودی شروع به گذراندن تمام شب با مرد در حال مرگ می‌کند.
برای تسکین دردش، گراسیم پاهای ایوان را روی شانه‌هایش نگه می‌دارد. بیش از هر فرد زنده دیگری، گراسیم همدلی و صداقتی را که ایوان نیاز دارد، به او می‌دهد. روال روزانه ایوان یکنواخت و دیوانه‌کننده است. در حالی که اطرافیان همچنان وانمود می‌کنند که او فقط بیمار است و نه در حال مرگ، ایوان احساس می‌کند که در میان مصنوعات احاطه شده است. هیچ کس نمی‌خواهد با واقعیت مرگ قریب‌الوقوع ایوان روبرو شود. ایوان به طور خاموش خشمگین می‌شود و با دیدن پسر کوچک خود، واسیا، متوجه می‌شود که واسیا تنها کسی است که به غیر از گراسیم او را درک می‌کند. آن شب ایوان خواب کیسه‌ای سیاه و عمیق می‌بیند. او با خشونت به داخل کیسه هل داده می‌شود، اما نمی‌تواند از آن سقوط کند. و او هم می‌ترسد و هم آرزو می‌کند که به داخل آن بیفتد. ایوان پس از بیدار شدن از خواب، گراسیم را می‌فرستد و برای اولین بار صدای درونی روح خود را می‌شنود که با او صحبت می‌کند. دوازده روز دیگر می‌گذرد و ایوان دیگر قادر به ترک مبل نیست. او دراز می‌کشد و در مورد مرگ تأمل می‌کند و در مورد منطق پشت رنج خود سوال می‌کند. وقتی ایوان به زندگی خود نگاه می‌کند، متوجه می‌شود که هرچه بیشتر به گذشته نگاه کند، شادی بیشتری وجود دارد. او می‌بیند که درست همانطور که درد بدتر و بدتر می‌شد، زندگی او نیز همینطور بود.
او می‌داند که اگر زندگی درستی نمی‌داشت، توضیحی برای رنجش ممکن بود، اما با یادآوری درستکاری زندگی‌اش، خود را تسلیم بی‌معنایی مرگ می‌کند. سپس، یک شب هنگام نگاه کردن به چهره گراسیم، ایوان شروع به شک می‌کند که آیا زندگی خود را درست زندگی کرده است. او دوباره کیسه سیاه را تصور می‌کند و عذاب عظیمی که تجربه می‌کند، تا حدی ناشی از پرتاب شدن به داخل کیسه و تا حدی ناشی از ناتوانی در ورود کامل به آن است. اعتقاد به اینکه زندگی‌اش خوب بوده مانع از ورود او به کیسه می‌شود، اما به دلایلی نمی‌خواهد این باور را رها کند. ناگهان، "نیرویی" به سینه و پهلوهای ایوان ضربه می‌زند. او را به داخل کیسه و به حضور نوری روشن می‌راند. در همان لحظه دستش روی سر پسرش می‌افتد و برای او احساس تأسف می‌کند. همسرش با چهره‌ای اشک‌آلود به تخت او نزدیک می‌شود و او برای او نیز احساس تأسف می‌کند. او متوجه می‌شود که زندگی رسمی و خانواده و روابط اجتماعی‌اش همه مصنوعی بودند. و او احساس شادی شدیدی را تجربه می‌کند. در میان یک آه، ایوان دراز می‌کشد و می‌میرد.
Separator

درباره نویسنده

لئو تولستوی در ۲۸ اوت ۱۸۲۸ در دهکده‌ای کوچک در شهرستان تولا در روسیه به دنیا آمد. او پدر و مادر خود را در کودکی از دست داد و تربیت و نگهداری او بر عهده‌ی یکی از اقوام دور او سپرده شده بود. او بیشتر عمر خود را در این دهکده گذراند و تنها چند سالی از جوانی‌اش را از ملک پدری خود دور افتاد. در سال ۱۸۴۴ برای تحصیل به دانشکده‌ی قازان رفت؛ اما قبل از آنکه دوره‌ی تحصیل را تمام کند از تحصیل انصراف داد، به دهکده‌ی پدری‌اش بازگشت و زندگی خود را صرف رسیدگی به امور روستاییان و مطالعه کرد. در سال ۱۸۵۸ به مدت سه سال برای شرکت در جنگ‌های قفقاز داوطلب شد. تجربیات او در این سال‌ها، در حافظه‌ی روح و ذهن او ماند تا بعدها از آن‌ها به درستی برای پرورش ایده‌های ذهنی‌اش استفاده کند. او نویسندگی را در همان سال‌هایی که در قفقاز بود شروع کرد و داستان‌های کودکی، دوران جوانی و دیگر داستان‌ها را در بحبوحه‌ی جنگ نوشت و داستان قزاق‌ها را نیز در قفقاز شروع کرد. اولین اثری که از او چاپ شد، داستان «کودکی» بود. نکراسوف، شاعر روس، در سال ۱۸۵۲ این داستان را در مجله‌ی «معاصر» چاپ کرد تا نقطه‌ی آغازی باشد برای شهرت تولستوی. او با دیگر داستان‎‌های خود این شهرت را تثبیت کرد. تولستوی قبل از زمان «جنگ و صلح» به شهرت رسیده بود؛ اما آن‌چه عظمت هنر او را جاودانه کرد این اثر بود.
Separator

سوالات متداول

خواندن این رمان کوتاه اما عمیق و پرمحتوا شما را به تأمل درباره‌ی یکی از بنیادی‌ترین و فلسفی‌ترین پرسش‌های بشریت یعنی «مرگ» وامی‌دارد. نویسنده در این اثر در کنار تاکید بر اهمیت روابط انسانی و عشق ورزی، داستان مردی را روایت می‌کند که با بیماری لاعلاج دست و پنجه نرم می‌کند.
هر کسی که به مفاهیم فلسفی، مسائل و پرسش‌های وجودی، روانشناسی و خودشناسی و ادبیات کلاسیک علاقه دارد. همچنین اگر به دنبال آرامش درونی هستید، این داستان تاثیرگذار و آموزنده برای شماست.
Separator

کتاب‌های مشابه

Separator

نظر کاربران

نظر خود را با ما به اشتراک بگذارید.