«بهشتی» که درونش بودم، بالأخره تمام شد و من پریدم توی هوندا سیآر اکس سیاهم و برگشتم سمت کلاب کالیفرنیا، و با کلهی آدمی نوزدهساله که پُر بود از رؤیای زندگی با کسی که دوستش دارم و علاقهای وسواسگونه به او. روز بعد ماجرا را برای کریگ برکو تعریف کردم، او هم چند تا نصیحتِ بهشدت ضروری به من گفت؛ گرچه نصیحتهایی بودند که آمادگی شنیدنشان را نداشتم. گفت: «مراقب باش.» با خودم فکر کردم حتماً داره حسودی میکنه، و خودم را برای آن روز کاری آماده کردم؛ با این تفاوت که این بار ولری را دوستدختر جدید خودم میدانستم. آن روز سر کار جوری که انتظار داشتم، پیش نرفت. ولری هیچ اشارهای به اتفاقی که افتاده بود، نکرد و همان طور که انتظار میرفت، داشت عین روزهای عادی دیگر رفتار میکرد. من هم سریع دوزاریام افتاد و نقشی که باید را بازی کردم؛ اما از درون داشتم از هم میپاشیدم. چند شب را به گریه و بخش عمدهای از روز را به خوابیدن بعد از خماری در تریلر کوچکم گذراندم... تازه نگویم برایتان از ساعتها و ساعتها تماشای بزرگتر شدن نقش کریگ بهعنوان نقش عشقی مقابل ولری... همه و همه باعث شد نوجوانی بسیار غمگین و سرخورده شوم. سریال بازخورد بسیار بدی داشت و من خدا را شکر کردم از اینکه چهار هفته بعد از آن شبِ سرنوشتساز، سیدنی لغو شد و من دیگر مجبور نبودم ولری را ببینم. ولری صدالبته هیچ کار اشتباهی نکرده بود؛ اما هر روز دیدنش و وانمود کردن به اینکه با همهچیز خوبم، من را زیادی یاد کاری میانداخت که مجبور بودم آن موقعها در اتاوای کانادا هر روز با مادرم انجام دهم.