ما احساس می کنیم آنقدر که باید خوب نیستیم و با عدم خویشتندوستى روبرو هستیم. دیدگاه من از زندگى می گوید که اگر مشکلى وجود دارد باید راستین باشد. پس بیایید ببینیم که این اعتقاد از کجا آمده است.
از آن زمان که کودکى خردسال بودیم و می دانستیم که زندگى و خودمان عالى و بی همتا هستیم، چگونه به انسانى بدل شدیم که مشکلاتى دارد و می پندارد که تا اندازه یى بی ارزش است و دوستداشتنى نیست؟ کسانى که پیشاپیش خود را دوست می دارند می توانند بیشتر خود را دوست بدارند.
به گل سرخ بیندیشید ـ از لحظه یى که غنچه یى کوچک است تا زمانى که کاملاً می شکفد و حتى لحظه یى که آخرین گلبرگش می افتد ـ همواره زیبا و کامل است و همواره در حال دگرگونى. ما نیز همین گونه ایم. همیشه عالى و کامل و همیشه در حال دگرگونى. بافهم و شعور و هشیارى و دانشى که در اختیار داریم، به بهترین کارى که از ما برمی آید سرگرمیم. هنگامى که فهم و شعور و آگاهى و دانش بیشترى به دست آوریم، به نحوه دیگرى عمل خواهیم کرد.