«شیاطین» روایتی تمثیلی از پیامدهای بالقوۀ فاجعه بار نیهیلیسم سیاسی و اخلاقی است که در دهه 1860 در روسیه رواج یافت.
داستایوفسکی با خلق این رمان غنی، چالشبرانگیز و تأثیرگذار توانسته مخاطبان زیادی را شیفتۀ آثار خود کند.
با چه مضامینی در «شیاطین» مواجه میشویم؟
این اثر جاویدان با بررسی پیچیدگیهای روان انسان و جامعه، سعی در یافتن معنای زندگی در دنیایی آشفته و پر از تناقض دارد. «شیاطین» به مضامینی مانند ایدهآلیسم و نیهیلیسم، اعتقاد و بیخدایی، انسانیت و بیرحمی، انقلاب و ترور و آزادی و اختیار میپردازد.
جوایز و عملکرد «شیاطین»
این شاهکار داستایوفسکی که گودریدز آن را «شاهکاری پیشگویانه درباره ی ایدئولوژی و قتل در روسیهی پیش از انقلاب» خوانده با استقبال جهانیان مواجه شده است. این اثر جزو لیست برترین کتابهای تاریخ ادبیات به انتخاب انجمن کتاب نروژ بوده و همچنین در سال 1988 فیلمی بر اساسش نوشته شده است.
«شیاطین» در کدام گونهی ادبی جای میگیرد؟
این رمان ضد نیهیلیستی در دستۀ ادبیات کلاسیک، روانشناسانه، فلسفی و سیاسی قرار میگیرد.
چه ترجمههایی از این کتاب در فارسی در دسترس است؟
ترجمۀ سروش حبیبی، انتشارات نیلوفر
ترجمۀ علی اصغر خبره زاده، انتشارات نگاه
ترجمۀ نسرین مجیدی، انتشارات روزگار
طرفداران «شیاطین» دیگر سراغ چه کتابهایی بروند؟
مرشد و مارگاریتا، نوشتۀ میخائیل بولگاکف
آدمخواران، نوشتۀ ژان تولی
یک جرعه از کتاب
خلاصه کتاب
واروارا که برای دیدن پسرش به سوئیس رفته بود بازمیگردد. او به استپان میگوید که وقتی در سوئیس بوده متوجه شده است که پسرش با دختر دوستش، لیزا، قرار گذاشته است. دوست واروارا، پراسکویا به او گفت داشا نیز با نیکولای در ارتباط است. داشا، دختر جوانی تحت سرپرستی واروارا است.
واروارا به استپان پیشنهاد میکند با داشا نامزد کند. استپان با وجود تردیدی که دارد موافقت میکند زیرا در این صورت به او کمک مالی خواهد کرد.
با این حال استپان شک میکند که نکند این ازدواج سرپوشی بر بارداری نامشروع داشا از نیکولای باشد. او شروع به نوشتن نامههایی به نیکولای و داشا میکند و از آنها در مورد شایعات میپرسد.
زنی عجیب و غریب و دچار اختلال ذهنی به نام ماریا به خانه میآید. واروارا به زودی کشف میکند که ماریا و نیکولای به نظر میرسد ازدواج کردهاند.
داشا، ایوان(برادر داشا) و استپان خانۀ واروارا هستند و واروارا، ماریا را نیز به خانۀ خود میبرد.
پراسکویا به خانه میآید و خواستار توضیح در مورد رابطۀ ماریا و نیکولای میشود چراکه تاثیر بدی بر دخترش لیزا داشته است.
کاپیتان لبیادکین(برادر ماریا) نیز به خانه میآید و با شروع مشاجرهای، اوضاع را پیچیدهتر میکند.
سپس مردی به نام پیوتر استپانوویچ ورخوونسکی وارد میشود. او پسر استپان است که سالها او را ندیده.
در حین صحبت کردن پیوتر نیکولای وارد میشود و واروارا از پسرش میپرسد که آیا با ماریا ازدواج کرده است؟
او فقط به مادرش نگاه میکند و سپس به سمت ماریا میرود و با لحن آرام به او توضیح میدهد که او فقط دوست اوست و نه شوهرش و نباید آنجا باشد. و بعد میرود که ماریا را به خانه ببرد.
پس از رفتن آنها، بین افرادی که در اتاق باقی ماندهاند، آشوبی به پا میشود.
پیوتر به واروارا میگوید که نیکولای پنج سال پیش در پترزبورگ، با لبیادکینها دوست شده بود. ماریا بلافاصله عاشق نیکولای شده بود و او با رفتار مهربانانه اجازه داده بود که او در ذهنش دربارۀ نیکولای خیالپردازی کند. ماریا تصور میکرد که آنها واقعاً نامزد هستند.
نیکولای پترزبورگ را ترک کرد و برای مراقبت از ماریا، یک کمک هزینه، ترتیب داد.
کاپیتان لبیادکین هم با سوءاستفاده از موقعیت مقدار زیادی از پول را برای خودش برداشت.
واروارا از شنیدن اینکه نیکولای ازدواج نکرده است آسودهخاطر میشود.
پیوتر تا زمانی که اعتراف بگیرد که او پول خواهرش را گرفته از کاپیتان لبیادکین سؤال میکند. در نهایت او با رسوایی آنجا را ترک میکند.
نیکولای که از طریق پیوتر در مورد ازدواج قریبالوقوع داشا مطلع شده به او تبریک میگوید.
پیوتر ماجرا را از نامهای که از استپان دریافت کرده، فهمیده بود. او میگوید که نامه گیجکننده بود زیرا استپان در مورد نیاز به ازدواجی صحبت کرده بود که قرار بود گناه مرد دیگری را بپوشاند.
واروارا عصبانی میشود و از استپان میخواهد که بلافاصله خانۀ او را ترک کند.
هیاهوی دیگری رخ میدهد و ایوان، با استفاده از موقعیت، ناگهان به سمت نیکولای میرود و مشتی به صورت او میزند.
نیکولای قوای خود را باز مییابد و برای حمله به ایوان حرکت میکند بیحرکت جلوی او میایستد. ایوان هم سر به زیر میاندازد و از خانه بیرون میرود.
همه به جز پیوتر که سعی میکند که تا حد ممکن با مردم شهر معاشرت کند.
پیوتر سعی میکند نیکولای را در برخی از برنامههای سیاسی خود دخیل کند. ولی نیکولای علاقۀ چندانی به این موضوع ندارد.
نیکولای یک شب خانه مادرش را ترک میکند و به خانه دوستش، کیریلوف میرود. این خانهای است که ایوان نیز در آن زندگی میکند.
نیکولای با ایوان صحبت میکند و مشخص میشود که نیکولای و ماریا واقعاً ازدواج کردهاند. ایوان از این موضوع آگاه است و به همین دلیل در اسکورشنیکی به نیکولای مشت زده بود.
ایوان اظهار میکند که او قبلاً به نیکولای احترام میگذاشت و اقدامات اخیر او با زنان در زندگیاش، شهرت و اخلاق او را لکهدار کرده است.
نیکولای به ایوان که دشمن انجمن انقلابی پیوتر است، هشدار میدهد که پیوتر ممکن است در حال برنامهریزی برای ترور او باشد.
نیکولای برای دیدن لبیادکینها به سمت خانۀ جدیدشان میرود و در راه با یک محکوم فراری به نام فدکا برخورد میکند. فدکا که منتظر نیکولای بود، به او میگوید که پیوتر او را برای کمک به لبیادکینها فرستاده است.
نیکولای با دانستن اینکه این کمک فقط به معنای قتل خواهد بود، او را رد میکند. او به فدکا میگوید که یک سنت هم به او پرداخت نمیکند و اگر دوباره او را ببیند نزد پلیس خواهد رفت. نیکولای به راهش به سمت خانۀ لبیادکینها ادامه میدهد و به کاپیتان میگوید که به زودی خبر ازدواج خود با ماریا را اعلام خواهد کرد.
کاپیتان از این امر عصبانی میشود زیرا این بدان معناست که او دیگر منفعت مالی از جانب او نخواهد داشت. نیکولای با ماریا دیدار میکند که به دلایلی از او ترسیده و به او اعتماد ندارد. او پیشنهاد میکند که با او در سوئیس زندگی کند اما از جانب ماریا رد میشود.
ماریا، نیکولای را متهم میکند که یک شخص جاعل است که برای کشتن او فرستاده شده است.
نیکولای با عصبانیت، ماریا را هل میدهد و از خانه بیرون میرود.
فدکا دوباره نیکولای را متوقف میکند و کمک خود را مجدداً پیشنهاد میدهد و نیکولای او را به دیوار میکوبد و به راه خود ادامه دهد.
با سماجت فدکا، نیکولای محتویات کیف پول خود را روی صورت او میپاشد و میرود.
نیکولای به اسکورشنیکی برمیگردد و با داشا صحبت میکند.
نیکولای از او میپرسد که اگر او تصمیم بگیرد پیشنهاد قتل فدکا را بپذیرد، آیا همچنان با او خواهد بود و داشا در پاسخ بسیار وحشتزده میشود.
در همین حال، پیوتر در سراسر شهر در حال تشکیل دوستیها و روابط سیاسی جدید است. او با همسر فرماندار، جولیا، دوست میشود که همین امر بر موقعیت اجتماعیاش تأثیر زیادی دارد.
او و انجمن سیاسیاش از قدرت خود بر جولیا برای تحریک و مختل کردن روند عادی جامعه بهره میبرند. آنها یک شورش کارگری در یک کارخانۀ محلی به راه می اندازند، اعلامیههای انقلابی توزیع میکنند و هر کجا که میروند آشوب به پا میکنند.
از این طرف، فرماندار، آندری آنتونوویچ، از کنترل پیوتر بر همسرش ناراحت است اما جسارت کافی برای انجام کاری در مورد آن را ندارد. سلامت روان او از فشار و استرس شروع به تحلیل رفتن میکند.
پیوتر همان روش را علیه پدرش اتخاذ میکند و با مسخره کردن او و تخریب بیشتر رابطۀ او با واروارا، استپان را به سمت دیوانگی سوق میدهد. مشخص میشود که پیوتر به کیریلوف گفته است که خودکشی کند زیرا این کار او را به یک شهید برای انجمن انقلابی تبدیل خواهد کرد. او کیریلوف، ایوان و نیکولای را به یک جلسۀ انجمن دعوت میکند.
در جلسه تعدادی فیلسوف و ایدئالیست حضور دارند. پیوتر کنترل جلسه را به دست میگیرد. او از آنها میپرسد که اگر طرح ترور را کشف کردند، آیا به پلیس اطلاع خواهند داد. همه در اتاق به او اطمینان میدهند که این کار را نخواهند کرد.
ایوان، نیکولای و کیریلوف آنجا را ترک میکنند و پیوتر به دنبال آنها میدود. او به آنها میرسد و وقتی سعی میکند آنها را متوقف کند، نیکولای او را به زمین میاندازد.
پیوتر، خشمگین، ناگهان شروع به التماس برای پیوستن به انجمن میکند.
نیکولای موافقت نمیکند که به انجمن بپیوندد اما دوباره هم رد نمیکند و پیوتر آن را به عنوان نشانهای مثبت میگیرد.
انجمن یک جشن به نام گالا برای خیریۀ همسر فرماندار برگزار میکند. در روزهای گذشته، دستیار فرماندار اشتباهاً فکر میکند که استپان رهبر انجمن است و دستور حمله به خانۀ او را میدهد. استپان برای شکایت نزد فرماندار میرود و درست زمانی میرسد که گروهی از معترضین کارخانه جلوی خانۀ فرماندار جمع شدهاند.
فرماندار با ذهن و روح خستهای که از قبل دارد، سختگیرانه شروع به پاسخگویی به مشکلات میکند.
جولیا که به دیدن واروارا و لیزا رفته بود بازمیگردد و جلوی دیگران همسر خود را تحقیر میکند.
پیوتر وارد میشود و وضعیت روانی فرماندار بدتر میشود. نیکولای نیز سر میرسد و با لیزا روبرو میشود که ادعا میکند کاپیتان او را اذیت کرده و خود را برادر زن نیکولای معرفی کرده است. نیکولای سرانجام اعتراف میکند که ماریا همسر اوست.
همدستان پیوتر، لیامشین و لیپوتین به عنوان نماینده عمل میکنند و به بسیاری از مردم طبقه پایین اجازۀ ورود رایگان میدهند.
کاپیتان لبیادکین، روی صحنه میرود و اشعار خود را با صدای بلند میخواند. لیپوتین متوجه میشود که کاپیتان چقدر مست است و تصمیم میگیرد خودش شعر را بخواند، که معلوم میشود یک قطعۀ ضعیف و توهینآمیز است.
کارمازین، نویسندهای نابغه و سخنران اصلی در جشن گالا، شعر خود را با صدای بلند میخواند که بیش از یک ساعت طول میکشد و مخاطبان از کیفیت ضعیف نوشته شوکه میشوند. سرانجام یکی از حضار فریاد میزند این شعر آشغال است و کارمازین با مخاطبان وارد مکالمهای توهینآمیز میشود.
استپان مرحلۀ بعدی را بر عهده میگیرد و مخاطبان نیز به سمت او میچرخند و او را مجبور میکنند که آنجا را ترک کند.
در این لحظه یک سخنران ناخوانده از پترزبورگ، روی صحنه میرود. او روسیه و دولت را تهدید میکند و سربازان او را از صحنه بیرون میکشند. سپس سخنرانان بیشتری به سمت صحنه هجوم میآورند تا مخاطبان را برای یک اعتراض کامل تحریک کنند.
جولیا از اینکه جشن گالای او آنقدر بد پیش رفت مضطرب است و پیوتر سعی میکند او را آرام کند. پیوتر به او میگوید در حال حاضر مردم شهر در مورد رسوایی دیگری گپ میزنند؛ دربارۀ لیزا و ترک کردن خانۀ خود برای نقل مکان به اسکورشنیکی با نیکولای.
شب بعد جشن گالا ادامه مییابد. ناگهان، با خبر آتشسوزی در شهر همه برای خروج هجوم میآورند. فرماندار به محل آتش سوزی میرود و در آنجا بیهوش میشود. او زنده میماند اما کاملاً دیوانه میشود و مجبور میشود از مقام فرمانداری کنارهگیری کند.
خبری منتشر میشود که آتشسوزی زمانی شروع شده که یک کاپیتان، خواهرش و خدمتکارشان به قتل رسیده و خانه آنها بوده که به آتش کشیده شده است.
لیزا و نیکولای با هم بیدار میشوند و خبر آتشسوزی را میشنوند. لیزا مطمئن است که این رسوایی به طور موثری زندگی او را به پایان خواهد رساند و آماده است که نیکولای را ترک کند.
پیوتر برای رساندن خبر قتل لبیادکینها نزد آنها میآید. او ادعا میکند که فدکا آنها را کشته و او دخالتی نداشته است.
لیزا میپرسد او دربارۀ چه چیزی صحبت میکند و نیکولای اعتراف میکند که از قتل خبر داشته اما او مخالف آن بوده است. لیزا با عجله آنجا را ترک میکند و به سمت خانه میرود تا اجساد را ببیند. نیکولای سعی میکند او را متوقف کند اما پیوتر او را متوقف میکند تا پاسخ سؤال قبلی خود را بگیرد. نیکولای به او میگوید که فردا برگردد. پیوتر موافقت میکند و برای متوقف کردن لیزا به دنبال او میدود. وقتی به خانه میرسد، با تجمعی روبرو میشود. جمعیت به این نتیجه رسیدهاند که نیکولای به نوعی مسئول قتلها بوده و لیزا نیز به عنوان زن او مسئول است. لیزا توسط جمعیت مورد حمله قرار میگیرد و کشته میشود.
وقتی پیوتر نزد انجمن انقلابی بازمیگردد به آنها خبر از خیانت نزدیک کاپیتان میدهد و میگوید که ایوان نیز قصد دارد آنها را تحویل دهد. گروه در آستانۀ شورش قرار میگیرد و همگی توافق میکنند که ایوان باید کشته شود. پیوتر به آنها میگوید که کیریلوف موافقت کرده است که قبل از خودکشی، یک یادداشت بنویسد و تمام مسئولیت قتل را بر عهده بگیرد.
در همین حال، همسر سابق ایوان، ماری سرزده و در حالی که باردار است به خانۀ او میآید و حواس ایوان به این موضوع پرت میشود. ایوان متوجه میشود که او باردار فرزند نیکولای است؛ با این حال کمک میکند تا ماری بچه را به دنیا آورد. آن شب، یکی از اعضای انجمن به نام ارکل میرسد تا ایوان را به مکانی خلوت نزدیک اسکورشنیکی ببرد.
ایوان موافقت میکند که همراهش برود، به قصد آن که انجمن را متقاعد کند که او را تنها بگذارند.
وقتی به محل میرسند، اعضای انجمن به ایوان حمله میکنند و پیوتر با شلیک گلوله او را میکشد. آنها جسد را با سنگ سنگین میکنند و آن را در حوض میاندازند.
یکی از توطئهگران به نام لیامشین، دچار عذاب وجدان میشود و باید قبل از اینکه راه خود را جدا کند، توسط دیگران آرام شود.
صبح روز بعد، پیوتر به خانه کیریلوف میرود اما او دربارۀ خودکشی تغییر نظر داده است و این دو با یکدیگر درگیر میشوند. سرانجام، کیریلوف نرم میشود و یادداشتی را امضا میکند که مسئولیت قتل ایوان را بر عهده میگیرد و سپس وارد اتاق دیگری میشود و خود را میکشد.
استپان بیخبر از همۀ چیزهایی که اتفاق افتاده، شهر را ترک میکند. او توسط برخی از دهقانان به روستایی نزدیک برده میشود که در آنجا با یک فروشندۀ انجیل ملاقات میکند و شیفتۀ او میشود. استپان در حالی که بیمار است، داستان زندگی خود را اعتراف میکند. واروارا با وجود عصبانیتی که از قبل داشت نزد او میرود و با او آشتی میکند.
وقتی ایوان به خانه بازنمیگردد، ماری گیج و نگران سعی میکند کیریلوف را پیدا کند و با دیدن جسد مردۀ او وحشتزده میشود.
او با نوزاد خود، در هوای سرد به بیرون میدود تا کمک بخواهد. پلیس میرسد و یادداشت کیریلوف را میخواند. اندکی بعد، جسد ایوان نیز کشف میشود. هم ماری و هم نوزادش بیمار میشوند و در روزهای بعد میمیرند.
پلیس حدس میزند که کیریلوف برای کشتن ایوان باید با دیگران همکاری کرده باشد. در ادامه لیامشین به پلیس همه چیز را اعتراف میکند و همۀ اعضای دیگر انجمن، به جز پیوتر دستگیر میشوند.
داشا نامهای از نیکولای دریافت میکند که میگوید او خود را در اسکورشنیکی حبس کرده است و با کسی صحبت نخواهد کرد. با عجله به آنجا میرود و میبیند که او خود را دار زده است.
درباره نویسنده
