نامرئی و آزاد! نامرئی و آزاد! … وقتی مارگاریتا پروازکنان به انتهای خیابان خودشان رسید، به راست پیچید و فراز کوچهای باریک و پر پیچ و خم و طولانی به پرواز ادامه داد؛ کوچهای با درختانی ساده و آسفالتی پر لک و پیس، با مغازهٔ نفتفروشی کوچکی با در کج و معوج که پارافین را در پیاله و حشرهکش را در شیشههای کوچک میفروخت. مارگاریتا در چشمبرهمزدنی از این کوچه عبور کرد. فورا فهمید که حتی در اوج لذت رهایی و نامرئی بودن هم نباید قید عقل و احتیاط را یکسر رها کرد.